چرا رفتی...؟

امروز هم نسیم ساحلی پیغامی از تو نیاورد اما آبی دریاو آسمان

روحم را به سادگی نگاهت پیوند زد.

کاش می دانستم چرا رفتی...؟

آیا دلتنگی هایم را در گلایه های هرروزه ام نمی شنیدی یا طنین

صدایم چون همیشه برایت زیبا نبود...؟

آیا دیگر ستاره طلایی شب هایت نبوذم یا بهانه ای روشن برای

سرودن شعرهای سبزت...؟

آبا زانو زدن غرورم را در چشمان خیسم نمی دیدی...؟و آیا...؟

هنوز هم صدای بغض خسته ات در گوشم پیچید میدانستم که به

خواست خود نرفتی پس تا بازگشت دزباره ی تو در هر کنج آبی

معبدی از انتظار بنا خواهم کرد.

 

زندگی

زندگی چیست؟سایه ای ابری بر روی آفتاب

گذر عقاب وحشی از کنار یک کوه

و ترس از عبور ثانیه ها ـ ثانیه هایی که فرصت هارا

می گیرند

     و دگر بازگشتی نیست برای فرصت ها

   زندگی همه ی دل های نگرانی است که از ثانیه

ها می ترسند!

     زندگی زمزمه ی جویبار است.

  زندگی نور مهتابی است که در آینه ی آبی آب می

افتد.

زندگی جمله ای است که از واژه عشق لبریز است

 

 

کشور غریبه ی آرزوها

منم آن تلفیق شکستن و پیوستن در کشور غریبه آرزو ها که در لحظه های پر اوج فریاد پر است از آواز سرکوب شده -چشم به راه فردا و آنکه روزگارم چگونه خواهد شد؟؟

در تحیر خویش خشک می شوم.

امروز حتی دنیای محبت برای تنهایی چشم هایم کویری بس دورو درازاست!

 

کجاست محبّت؟؟

مدتهاست که با چشمانی خسته از انتظار بر جاده های غربت نشسته ام و به آسمان ابری و غمگین می نگرم.

در این جاده جای پای هیچ رهگذری نیست و به دوردستها نگاهی می اندازم تا شاید مهتاب را ببینم و از آن بپرسم که به راستی شبهای چه کسانی را روشن می سازد و منتظر می نشینم تا رنگین کمان از پس ابرها بیرون آید تا بپرسم چرا رویاها دیگر رنگین نمی باشند و از باران سوال کنم چرا روح عاشقان لطافت خود را و قلبهایشان پاکی خود را از یاد می برند.

پس کجاست محبت؟کجاست محبتی که همه برایش شعر می سرایند و می خوانند.

عشق حقیقی را کجا می توان یافت؟!

در زمین یا آسمان-در ماه یا خورشید

پس باید باور نمود که محبت حقیقی در میان خود ما گم شده است.

محبت را دیگر در ابرها و رویاها نمی توان یافت.