گاهی آرزو می کنم...
کاش هرگز نمی دیدمت تا امروز غم ندیدنت را
بخورم!!!
کاش آغوشت آنقدر امن نبودکه امروزحس کنم

گمشده ای سرگردانم

کاش لبخندهایت آنقدر زیبا نبودند که امروز آرزوی
دیدن یک لحظه
فقط یک لحظه از لبخندهای عاشقانه ات را داشته
باشم!
کاش چشمان معصومت به چشمانم خیره نمی شد
تا امروز
چشمان من به یاد آن لحظه بهانه گیرند و اشک
بریزند!
کاش حرف های دلم را بهت نگفته بودم تا امروز با
خود نگویم

"آخه اون که میدونست چقدر دوستش دارم!!!!"

❤يك دقيقه سكوت!❤

یڪ دقیقہ سڪوت بہ خاطر ڪسانے ڪہ زیر قولہایشاטּ میزنند

یڪ دقیقہ سڪوت بہ خاطر قلبے ڪہ زیر پاے ڪسانے ڪہ دوستشاטּ داشت

لِہ شُد

یڪ دقیقہ سڪوت بہ خاطر شب هایے ڪہ با اندوه سپرے شُدند

یڪ دقیقہ سڪوت بہ اِحترام تمام شب هایے ڪہ احساس وحشت ڪردم

یڪ دقیقہ سڪوت براے بالشے ڪہ تنہا همدم غُصہ ها بود

یڪ دقیقہ سڪوت بہ خاطر چشمانے ڪہ همیشہ بارانے ماندند

یڪ دقیقہ سڪوت بہ خاطر ڪسے ڪہ از پشت پنجره، غبار گرفتہ


❤ كم آوردم❤


رد پاهايم را پاك مي كنم        
 
                  
                   به كسي نگوييد من روزي در اين دنيا بودم

                 
                             خدايا


       مي شود استعفا دهم؟؟!
                             
                                كم آوردم!!!!!


❤اشك❤

اون رفت خیلی راحت تر از اونی که فکرشو می کردم.

 

یادم می یاد یه روز بهم گفت بدون من می میره

 

اما حالا...

 

کو؟ کجاست؟                                                                    

 

کو اونی که می گفت بدون من می میره؟

 

می دونی چیه؟

 

دلم واسه خودم خیلی می سوزه وقتی یادم می یاد چه جوری حاضر بودم زندگیمو واسش بدم.

 

حتی قطره های اشکمو ندید

 

همون اشکایی که هر موقع از چشمام جاری می شد می گفت:وقتی گریه می کنی و این اشکا رو 

 

 گونه هات می لغزه انگار آسمون رو سرم خراب می شه اما چه آسون از کنار قطره قطره ی اشکام

 

 گذشت و هیچ اعتنایی نکرد.

 

منم همه ی اشکامو تو یه تنگ بلور جمع کردم یه گل شقایقم پر پر کردم و ریختم روش آخه می گن این

 

جوری مسافرت خیلی زودتر بر می گرده . شاید این جوری باشه گرچه تا حالا این اتفاق نیفتاده.

 

ولی حیفه اشکام آخه خودم اونو تو اشکام دیدم و می دونم اگه از چشمام بیفته دیگه نمی بینمش.

پس اشکامو پیش خودم نگه می دارم تا اگه شاید یه روزی برگشت اون تنگ بلورو نشونش بدم و بگم:

 

بی انصاف ببین دونه به دونه ی این اشکا رو واسه تو ریختم

واسه تویی که به قول خودت تحمل دیدن حتی یه قطرشو نداشتی

http://img4up.com/up2/35688341349820795658.jpg



❤ خدايا...❤

براي نمايش بزرگترين اندازه كليك كنيد

                                                            خدايااااااااااا

اگر تو باشی ودنیا نباشه

میشه باتو همه دنیا رو حس کرد

اگر دنیا بیاد و تو نباشی

دلم دق می کنه با این همه درد


❤فراموشي❤

اینجا زمین است

.
رسم آدم هایش عجیب است!

.
اینجا گم که مى شوى

.
به جاى اینکه دنبالت بگردند

.
فراموشت مى کنند.....!

❤ خدايا...❤

خدایا!
 
این روزها زمان چقدر تند برایم می گذرد

نمی دانم!

خوشی هایم فراوان است یا دردهای این دنیا
 
 شمارش روزها
 
 را از یادم برده...
 
 

❤بارون یعنی...❤

بارون یعنی...

زیر یه چتر...

اغوش...

گرمای عشق...

بوی محبت...

فکر ابدیت...

بوسه روی گونه...

لبخندی پر از عشق...

بستن چشم ها...

اروم گرفتن...

شنیدن نجوا ی عشق...

و...

و...

همه فقط و فقط با تو معنی میدن...

تا ابد دوستت دارم...

 چو کودک زير باران می دويدم
چه نجواهايی که از باران شنيدم
من از آيات سبز آفرينش
تماشايی تر از باران نديدم


 بهترينم اگر دل سپردن به تو يک خطاست به تکرار باران خطا ميکنم.

 

تو دلم آتیش زدی در فصل بارون .. نمی خوام زنده باشم .. نمی خوام زنده باشم .. بدون تو ..
تو به من زخمهای زدی .. که نمی خوام مرحمشون کنم ..
نمی خوام زنده باشم .. نمی خوام زنده باشم .. بدون تو ..

 

 به که گویم که تو منزلگه چشمان منی / به که گویم که تو گرمای دستان منی
گرچه پاییز نشد همدم و همسایه من / یه که گویم که تو باران زمستان منی . . .

 مثل باران چشمهایت دیدنی است ٬ شهر خاموش نگاهت دیدنی است
زندگانی معنی لبخند توست ٬ خنده هایت بی نهایت دیدنی است . . .

 در روز بارانی ، چتر نشانه فداکاری است ......پس چتری باش برای آنکه دوستش داری ، در روزهای بارانی اش

 هر وقت بارون اومد دستتو بگير زير قطره هاش هر چند تا قطره که نتونستي جمع کني همون قدر دوست دارم.

 طنین نبض بارانی ، بلوغ چشمه سارانی / تو را من دوست میدارم ،،، میدانم که میدانی . . .

 خدا ابر رو به گريه مياره تا گلها بخندن، پس هر وقت بارون آمد يادت نره بخندي...

 علم ثابت کرده که شکر در آب حل ميشه.پس هيچوقت زير بارون راه نرو چون شيرين ترين دوستمو از دست مي دم

 اندکي عاشقانه تر زير اين باران بمان... ابر را بوسيد ام تا بوسه بارانت کند...

 همیشه ابرا می بارن اما همه عاشق ستاره ها میشن، مواظب باش چشمک ستاره، گریه ی ابرو از یادت نبره..

 قطره ی بارون ممکنه کوچیک دیده بشه اما یک گله تشنه همیشه منتظره باریدنشه.

 

 زندگی قافیه باران است ، من اگر پاییزم و درختان امیدم همه بی برگ
شدند تو بهاری و به اندازه باران خدا زیبایی . .

 یک ساعت که آفتاب بتابد ، خاطره آن همه شب های بارانی از یاد میرود
این است حکایت آدم ها ، فراموشی . . .

 تو طراوت باران ، تو سخاوت زمینی / تو کرانه های قلبم ، بهترین ، تو بهترینی . . .

 نیا باران زمین جای قشنگی نیست ، من از جنس زمینم ، خوب می دانم که گل در عقد زنبور است ، اما یک طرف سودای بلبل یک طرف بال و پروانه را هم دوست می دارد ، نیا باران پشیمان می شوی از آمدن ، در ناودان ها گیر خواهی کرد ، اینجا جمعه بازار است ، عشق را در بسته های زرد و کوچک نسیه می دادند ، نیا باران زمین جای قشنگی نیست !


 توآن باران تند بيقراری

که راهی غير باريدن نداری
نمی ماند نشانی از بدی ها
اگر بر تک تک دلها بباری

 

 طنين آشنای برف و باران
ببين اکنون صدای برف و باران
زلالی و سپيدی در هم آميخت
ميان خنده های برف و باران

 خداوندا ! دلم را دل بفرما
مرا کامل تر از کامل بفرما!
دلم گل کرد در آيات باران
تمام سوره را نازل بفرما!

مهرمادر

مادر من فقط یك چشم داشت.

 من از اون متنفر بودم ...

اون همیشه مایه خجالت من بود


اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها

 غذا می پخت یك روز اون اومده بود دم در مدرسه

كه به من سلام كنه و منو با خود به خونه ببره


خیلی خجالت كشیدم. آخه اون چطور تونست این كار رو بامن بكنه ؟

حتی یك لحظه هم راجع به حرفی كه زدم فكر نكردم،
 
 چون خیلی عصبانی بودم.
احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت

دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ كاری با اون نداشته باشم
سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم

اونجا ازدواج كردم، واسه خودم خونه خریدم، زن و بچه و زندگی
از زندگی، بچه ها و آسایشی كه داشتم خوشحال بودم
تا اینكه یه روز مادرم اومد به دیدن من
 
به روی خودم نیاوردم، فقط با تنفر بهش یه نگاه كردم
و فورا از اونجا دور شدم
روز بعد یكی از همكلاسی ها منو مسخره كرد و گفت،
 هووو، مامان تو فقط یك چشم داره!

فقط دلم میخواست یك جوری خودم رو گم و گور كنم.

كاش زمین دهن وا میكرد و منو ،
كاش مادرم یه جوری گم و گور میشد
روز بعد بهش گفتم،
 اگه واقعا میخوای منو شاد و خوشحال كنی چرا نمی میری ؟!!!

اون هیچ جوابی نداد....
 
اون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه هاشو

وقتی ایستاده بود دم در، بچه ها به اون خندیدند
و من سرش داد كشیدم كه چرا خودش رو دعوت كرده
كه بیاد اینجا اونم بی خبر
سرش داد زدم، چطور جرات كردی بیای به خونه من و بچه ها رو بترسونی؟!
گم شو از اینجا! همین حالا

اون به آرامی جواب داد،
 
اوه خیلی معذرت میخوام
.
مثل اینكه آدرس رو عوضی اومدم،
 
و بعد فورا رفت و از نظر ناپدید شد

یك روز، یك دعوت نامه اومد در خونه من در سنگاپور
برای شركت در جشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه

ولی من به همسرم به دروغ گفتم
 
كه به یك سفر كاری میرم

بعد از مراسم، رفتم به اون كلبه قدیمی خودمون البته فقط از روی كنجكاوی
همسایه ها گفتن كه اون مرده

ولی من حتی یك قطره اشك هم نریختم
 
اونا یك نامه به من دادند
كه اون ازشون خواسته بود كه به من بدن
ای عزیزترین پسر من،
 
من همیشه به فكر تو بوده ام.

منو ببخش كه به خونت تو سنگاپور اومدم و بچه ها تو ترسوندم

خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میای اینجا

ولی من ممكنه كه نتونم از جام بلند شم
 
كه بیام تو رو ببینموقتی داشتی بزرگ میشدی
 
از اینكه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم آخه میدونی
 
 ... وقتی تو خیلی كوچیك بودی،
 
تو یه تصادف، یك چشمت رو از دست دادی

به عنوان یك مادر، نمی تونستم تحمل كنم
 
و ببینم كه تو داری بزرگ میشی با یك چشم

بنابراین چشم خودم رو دادم به تو

برای من اقتخار بود كه پسرم میتونست
 
با اون چشم به جای من دنیای جدید رو بطور كامل ببینه

با همه عشق و علاقه من به تو

مادرت

س از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم…ما همدیگرو به حد مرگ دوست داشتیم

سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود…اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به

وضوح حس می کردیم…

می دونستیم بچه دار نمی شیم…ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی از

ماست…اولاش نمی خواستیم بدونیم…با خودمون می گفتیم…عشقمون واسه یه

زندگی رویایی کافیه…بچه می خوایم چی کار؟…در واقع خودمونو گول می زدیم…

هم من هم اون…هر دومون عاشق بچه بودیم…

تا اینکه یه روز

علی نشست رو به رومو

گفت…اگه مشکل از من باشه …تو چی کار می کنی؟…فکر نکردم تا شک کنه که

دوسش ندارم…خیلی سریع بهش گفتم…من حاضرم به خاطر

تو رو همه چی خط سیاه بکشم…علی که انگار خیالش راحت شده بود یه نفس

راحت کشید و از سر میز بلند شد و راه افتاد…

گفتم:تو چی؟گفت:من؟

.

گفتم:آره…اگه مشکل از من باشه…تو چی کار می کنی؟

برگشت…زل زد به چشام…گفت:تو به عشق من شک داری؟…فرصت جواب ندادو

گفت:من وجود تو رو با هیچی عوض نمی کنم…

با لبخندی که رو صورتم نمایان شد خیالش راحت شد که من مطمئن شدم اون

هنوزم منو دوس داره…

گفتم:پس فردا می ریم آزمایشگاه…

گفت:موافقم…فردا می ریم…

و رفتیم…نمی دونم چرا اما دلم مث سیر و سرکه می جوشید…اگه واقعا عیب از من

بود چی؟…سر

خودمو با کار گرم کردم تا دیگه فرصت

فکر کردن به این حرفارو به خودم ندم…

طبق قرارمون صبح رفتیم آزمایشگاه…هم من هم اون…هر دو آزمایش دادیم…بهمون

گفتن جواب تا یک هفته دیگه حاضره…

یه هفته واسمون قد صد سال طول کشید…اضطرابو می شد خیلی اسون تو چهره

هردومون دید…با

این حال به همدیگه اطمینان می دادیم

که جواب ازمایش واسه هیچ کدوممون مهم نیس…

بالاخره اون روز رسید…علی مث همیشه رفت سر کار و من خودم باید جواب ازمایشو

می گرفتم…دستام مث بید می لرزید…داخل ازمایشگاه شدم…

علی که اومد خسته بود…اما کنجکاو…ازم پرسید جوابو گرفتی؟

که منم زدم زیر گریه…فهمید که مشکل از منه…اما نمی دونم که تغییر چهره اش از

ناراحتی بود…یا از

خوشحالی…روزا می گذشتن و علی روز به روز نسبت به من سردتر و سردتر می

شد…تا اینکه یه روز که دیگه صبرم از این رفتاراش طاق شده بود…بهش

گفتم:علی…تو

چته؟چرا این جوری می کنی…؟

اونم عقده شو خالی کرد گفت:من بچه دوس دارم مهناز…مگه گناهم چیه؟…من

نمی تونم یه عمر بی بچه تو یه خونه سر کنم…

دهنم خشک شده بود…چشام پراشک…گفتم اما تو خودت گفتی همه جوره منو

دوس داری…گفتی حاضری بخاطرم قید بچه رو بزنی…پس چی شد؟

گفت:آره گفتم…اما اشتباه کردم…الان می بینم نمی تونم…نمی کشم…

نخواستم بحثو ادامه بدم…پی یه جای خلوت می گشتم تا یه دل سیر گریه کنم…و

اتاقو انتخاب کردم…

من و علی دیگه با هم حرفی نزدیم…تا اینکه علی احضاریه اورد برام و گفت می خوام

طلاقت بدم…یا زن بگیرم…نمی تونم خرج دو نفرو با هم بدم…بنابراین از فردا تو واسه

خودت…منم واسه خودم…

دلم شکست…نمی تونستم باور کنم کسی که یه عمر به حرفای قشنگش دل خوش

کرده بودم…حالا به همه چی پا زده…

دیگه طاقت نیاوردم لباسامو پوشیدمو ساکمم بستم…برگه جواب ازمایش هنوز توی

جیب مانتوام بود…

درش اوردم یه نامه نوشتم و گذاشتم روش و هر دو رو کنار گلدون گذاشتم…احضاریه

رو برداشتم و از خونه زدم بیرون…

توی نامه نوشت بودم:

علی جان…سلام…

امیدوارم پای حرفت واساده باشی و منو طلاق بدی…چون اگه این کارو نکنی خودم

ازت جدا می شم…

می دونی که می تونم…دادگاه این حقو به من می ده که از مردی که بچه دار نمی

شه جدا شم…وقتی جواب ازمایشارو گرفتم و دیدم که عیب از توئه…باور کن اون قدر

برام بی اهمیت بود که حاضر

بودم برگه رو همون جاپاره کنم…

اما نمی دونم چرا خواستم یه بار دیگه عشقت به من ثابت شه…

توی دادگاه منتظرتم…امضا…مهناز

من که نقاشی ام تعریفی ندارد
لااقل خودت راهت را بکش و بـــــرو !!
.
.
.
برای با او و اوووهــ ـــا بودن چه بی طاقتی
اول من را تمام کن . . !
.
.
.
دیروز با اول شخص بوده ای …
امروز با سوم شخص …
چه راحت با اشخاص رابطه داری
.
.
.
کارَت که با من تمام شد ، پرت کن بیرون مرا . . .
راحت ترم …
تا بگویی دوستت دارم . . به دروغ . . .
.
.
.
هنوز هم با منی ، خیالت راحت ، دارمت
تو را کنار سگ های وحشی دلم بسته ام !
.
.
.
احساس است…
مزرعــــه که نیست
هـــــی شخـــمش میـــــزنی لعنتــــــی…!
.
.
.
مانند شیشه
شکستنـــــم آسان بـــود . . .
ولی
دیگـــر به مــن دست نزن
این بار زخمی ات خواهم کرد
.
.
.
این اشتباه من بود که کار های تو رو با یه “ش” اضافه می خوندم
تو به قلبم “عق ” زدی و من اونو “عشق” می دیدم
تو برای دلم “ور” زدی و من اونو “شور” زدن دلت می دیدم
تو اراجیفت رو “عر” می زدی و من همه اونها رو”شعر” می دیدم
تو ارزش یه “اه” رو هم نداشتی اما من تورو “شاه” می دیدم !
.
.
.
تو سراپا ادعایی عزیزم …
انکار نکن !
عشقت را چشیدم ، طعم کشک میدهد !
.
.
.
صدا …
دوربین …
حرکت …
باز هم برایم نقش بازی کن !
.
.
.
هنوز آنقدر ضعیف نشده ام
که خطرِ ریزشِ این کـوه را جار بزنم
اما تــــو
حوالیِ من که می رسی احتیاط کن
.
.
.
من اگر دختر نفرین شده ی اندوهم
یا که از نسل گلی هرزه میان کوهم
تو هم آن آدمک چوبیه پیمان شکنی
که فقط لایق آتش زدنی
.
.
.
وفا ! یعنی این که :
بعد از رفتنت
حتی نگذاشتم کسی بفهمد مرا دور زدی !
.
.
.
نــَـمـَــکــ بَـــر زَخمــَم نَپـــــــاش
یادَت باشَـــــــــــــــــــــــد
این نَـــمَـــــکـــ هـــارا از سـَـــرِ سُـــفره ی دِلِ مَـــــن بَــــرداشتی…
.
.
.
تمام شدن من پایان من نیست… آغاز بی لیاقتی توست
.
.
.
خــودَم قَبـــول دارم کـــهنه شـــده ام
آنـــقدر کــهنه…
کــه می شــوَد
رویِ گَرد و خـــاک تَنـــَم
یــادگــاری نــوشت…
بنویس
و…
برو…..
.
.
.
تنهایى با ارزشه چون خالی از انسانهاى بى ارزشه…
.
.
.
تقصیر تو نیست، مقصر معلم دستور زبان فارسی بود:
به من نگفت که من با هر تویی ما نمیشود!
.
.
.
امروز به “آنهایی” می اندیشم که روی شانه هایم” گریه کردند
و نوبت “من” که شد “شانه ” خالی کردند !!!
.
.
.
پستی در تو موج میزند
احساست را بریده اند ؟!
.
.
.
نمی دانــــم
شاید فکر میکنی که فقط خودت میدانـــی
بوی گند کثافتت شهر را گرفته
حالا همه میدانند …
.
.
.
تو خوبی ، تو ماهی ، یه دونه ای
آره…
فقط آدم هم بشی حــــلّــــــه . . .
.
.
.
دیـــــــــــگر هیـچ چیــز مشتــــــــرکی بیــن مـا نیــــست. . . . .
تنـــــها آسمــــــانمــان یـــــکـــیست . . .
.
.
.
بگـــذار آغوشم بـــرای همیشه یخ بـــزند
نمی خواهم کـــسی شـــال گردن اضافی اش را دور گـــردن احســـاسم بیاندازد . . . !
.
.
.
نترس جانم!
ظرفیت باور من به اندازه ی همه ی دنیاست
تو دروغت را بگو
.
.
.
ای دل بی ارزش !
لامـــصب……………..یاد بگیر !
اگه کسی بهت گفت دوسِتـــــــ دارم
لزوما به این معنی نیست که کَسِ دیگه ای رو دوست نداره…!
.
.
.
بعضی آدمها باید مثل جعبه ی سیگار برچسب هشدار داشته باشن
تا فراموش نکنی که دوست داشتنشون
فقط برای تو ضرر داره…
.
.
.
این روزهــا ،
هر جایی را که نگاه می کنم پـــــــــ ـر است از وجود آدم های” بی وجـــ ـود ” …
.
.
.
زیاد فرقی نکرده…
خودِخودشه
فقط اونی که داره باهاش قدم میزنه
” من ” نیستم
.
.
.
دل را بدنام نکنیـــــــــــــــــم …
آنچه بعضی ها در سینه دارند
کاروانسراست ؛
نه دل …
.
.
.
از پنجره شستند چرا ؟؟باران را
از یاد ببردند چرا ؟؟ یاران را
آنها به گمان خویش روشنفکرند
باور نکنید این دغل کاران را
.
.
.
دوستت دارم هایت را باور می کنم
درست مثل امضای آخر نامه هایت که می گویی خون است…
اما طعم آب انار می دهد
.
.
.
وقتی بنا را بر رفتن گذاشتی …
تو با هر سیب کرم خورده ای وسوسه میشوی …
پس همان بهتر که نباشی …
برو … !
.
.
.
این روزها هرکی منو میبینه میگه :
وااای خوش به حالت چقدر لاغر شدی !!! رمز موفقیتت چی بوده ؟
من فقط لبخند میزنم و تو دلم میگم : بازیچه شدن …
.
.
.
ز دوستان دو رنگم عجیب دل تنگ است
فدای همت آن دشمنی که یکرنگ است
.
.
.
زخــمهـایــم به طعنـه مـی گــوینــد : دوستــانــت ، چـــقدر بـــانمـــک انـــد…..
.
.
.
هر چیزی زیادیش دل رو میزنه ، زیاد دوستت داشتم …
هروقت حرف دلمو زدم ، دلتو زدم !
.
.
.
ساکت نیستم
لبهایم هم نسوخته است
تنها
تمام من
تاول زده
از آشی که نخورده ام…
.
.
.
این روزها ساکت که بمانی…
می رود به حساب جواب نداشتنت
عمرا اگر بفهمند داری جان میکنی
تا احترامشان را نگه داری …..

دلم گرفت از آسمون، هم از زمین هم از زمون
تو زندگیم چقدر غمه، دلم گرفته از همه
ای روزگار لعنتی، تلخه بهت هر چی بگم
من به زمین و آسمون دست رفاقت نمی دم
.
.
.
راستش را بخواهی از موقعی که رفتی هیچ چیز تغییر نکرده است …
من هنوز قهوه میخورم  سیگار میکشم  پیاده میرم  …
هستم؛ اما  تلخ تر  بیشتر  تنهاتر
.
.
.
بازم جمعه و بازم دل تنگ …
خدایا کاش جمعه رو از زندگی من برداری …
این صبح های خالی و این ظهر های ساکت و غروبهای دلتنگش رو …
چه فرقی داره واسه من اگه یه روز از روزای بی حاصلم کم بشه …
زمزمه های امروزم رو اینجا به یادگار می ذارم شاید هفته بعد من شش روز باشه . . .
.
.
.
امشب از اون شبهاست که من، دوباره دیوونه بشم
تو مستی و بی خبری اسیر میخونه بشم
امشب از اون شبهاست که من، دلم می خواد داد بزنم
تو شهر این غریبه ها دردم رو فریاد بزنم
.
.
.
من همونم که همیشه
غم و غصه ام بیشماره
اونیکه تنها ترینه
حتی سایه ام نداره
این منم که خوبیامو
کسی هرگز نشناخته
اونکه در راه رفاقت
همه ی هستیشو باخته

.

.

.

عــطر ِ تَنت روی ِ پــیراهنـم مــانده ..
امــروز بـویــیدَمَش عمــیق ِ عمــیق ِ!
و با هـر نـفس بـغــضم را سـنگین تر کردم!
و به یــاد آوردم که دیـگر ، تـنـت سـهم ِ دیگری ست ..
و غمــت سـهم ِ مــن!
.
.
.
درد اگر سینه شکافد ، نفسی بانگ مزن ! درد خود را به دل چاه مگو !
استخوان تو اگر آب کند آتش غم ، آب شو ، آه مگو !
.
.
.
شبانه هایم برای تو
عشق هم ...
خاطره ی مُرده ای باشد
برای وقت های کسالت
.
.
.
من که به هیچ دردی نمیخورم …
این دردها هستند که چپ و راست به من میخورند …
.
.
.
دیار عاشقی هم شهر هرت داره !!!
خیلی راحت دل می دزدن ، دل می برن ، دل می شکنن …

.

.

.

تو که میدانی تمام وجودم هستی
این شعر را برای تو نوشتم تا بخوانی و بدانی همه ی زندگی ام هستی
نه قافیه دارد ، نه ردیف ، نه آهنگ دارد نه طنین
اینها همه حرف دلم بود ، همین!
.
.
.
نمیتوانم در خیالم ، روزی را ببینم که تو نیستی
من در کوچه ها آواره و سرگردان باشم
و هر کسی مرا ببیند از  من بپرسد در جستجوی کیستی؟
.
.
.
مثل او که در کنار ساحل دریا نشسته
به امواج دریا دل بسته
من هم نشسته ام در کنار ساحل قلب تو
و دل بستم به تو
دل بستم به امواج خروشان عشق تو
.
.
.
نه مهربانی تو را میخواهم ، و نه دلسوزی های تو را
نمیبخشم آن قلب بی وفای تو را
بگذار در حال خودم باشم
به تنهایی بیشتر از تو ، نیاز دارم
پس بگذار با تنهایی تنها باشم
در خلوت خویش با غمها باشم
نمیخواهم دوباره بازیچه دست این و آن باشم

.

.

.

خــوب ِ مــن ،
همین جا درون شعرهایم بمان
تا وسوسه یِ دوستت دارم هایِ دروغینِ آدمها مرا با خود نبرد
به سرزمین هایِ دورِ احساس ؛
من اینجا هر روز با تـو عاشقی می کنم بی انتها
شعرِ من بهانه ایست برای مـا شدن دستهایمان
تا تکرارِ غریبانه یِ جدایی را شکست دهیم
.
.
.
تمام تنم می سوزد از زخم هایی که خورده ام
دردِ یک اتفاق که شاید با اتقا قِ تـو
دردش متفاوت باشد ویرانم می کند
من از دست رفته ام ، شکسته ام
می فهمی ؟
به انتهایِ بودنم رسیده ام ؛
اما اشک نمی ریزم
پنهان شده ام پشتِ لبخنـدی که درد می کند
.
.
.
و امان از این بوی پاییزی و آسمان ابری
که آدم نه خودش میداند دردش چیست و نه هیچ کس دیگر
فقط میداند که هرچه هوا سردتر میشود
دلش آغوش گرم میخواهد
.
.
.
من آنقدر خواستمت که نخواستنت را ندیدم
تو آنقدر نخواستی که هیچ چیز از من ندیدی
.
.
.
روزی میرسد که با لبخند تو بیدار میشوم
این روز هر زمان که میخواهد باشد
فقط باشد

.

.

.

چندان هم دور نیستی ؛ فقط به اندازه ی یک نمیدانم از من فاصله گرفته ای !
آری ، “نمیدانم” کجایی ؟
.
.
.
اگر نسیمی شانه هایت را نوازش کرد ، بدان آن هوای دل من است که به یادت می وزد !
.
.
.
حالا اشکها هم شبیه تو شده اند ، گریه که می کنم نمی آیند !
.
.
.
من !
مثل بادکنکی به دست کودکی ، هرجا می روی با یک نخ به تو وصلم !
نخ را قطع کنی ، میروم پیش خدا !!!

.

.

.

از دل کوچه گذشتم از میون جاده ی خیس
این مسیر بدون برگشت که واسم هیچ آشنا نیست
میخوام آرامش بگیرم من که تو غصه اسیرم
حق من نیست مثل سایه توی تنهایی بمیرم…
.
.
.
کاش میشد هیچکس تنها نبود
کاش میشد دیدنت رویا نبود
گفته بودی باتو میمانم ولی
رفتی و گفتی که اینجا جا نبود
سالیان سال تنها مانده ام
شاید این رفتن سزای من نبود
من دعا کردم برای بازگشت
دستهای تو ولی بالا نبود
باز هم گفتی که فردا میرسی
کاش روز دیدنت فردا نبود …
.
.
.
یه نفر یه جایی تنها روز و شب از تو میگه از تو میخونه
واسه تو می نویسه اما تو نیستی تو نمیشنوی
و نمیدونه چی میشه و همش ای کاش و ای کاش …خسته شده خدایا ….
فقط تو میتونی به دادش برسی
بیا و بمون کنارم واسه همیشه… نگو  نمیشه …
.
.
.
فقط گوشه چشمی از نگاه خدا برای خوشبختی همه انسانها کافیست
این نگاه را برایت آرزو میکنم …
.
.
.
می نویسم: ” د ی د ا ر”
تو اگر بی من و دلتنگ منی یک به یک فاصله ها را بردار






نمیدانم از دلتنگی عاشقترم یا از عاشقی دلتنگ تر

 

فقط میدانم در آغوش منی ، بی آنکه باشی

 

و رفتی ، بی آنکه نباشی . . .

 

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

 

چگونه دست دلم را بگیرم ودر كنار

 

دلتنگیهایم قدم بزنم

 

در این خیابان

 

كه پر از چراغ و چشمك ماشینهاست

 

...نه آقایان:

 

مسیر من با شما یكی نیست

 

از سرعت خود نكاهید

 

من آداب دلبری را نمی دانم

از ساعت متنفرم !

این اختراع غریب بشر که مدام ،

جای خالی حضورت را به رخ دلتنگی یادم می‌کشد!!

 * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * 

دلتنگى”

حس نبودن کسی است که تمام وجودت یکباره

تمنای بودنش رامیکند

 * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * 

دلتنگی

عین آتش زیر خاکستر است

گاهی فکر میکنی تمام شده

اما یک دفعه

همه ات را آتش میزند . . . . .


  در این شبهای دلتنگی که غم با من هم آغوشه ، به جز اندوه و تنهایی کسی با من نمیجوشه


* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

هر وقت دلم برات تنگ میشه میام پشت قلبت هی در میزنم ، پس هر وقت قلبت میزنه بدون دلم برات تنگ شده

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

زندگی را نفسی ارزش غم خورن نیست ، و دلم بس تنگ است ، بی خیالی سپر هر درد است ، باز هم می خندم ، آنقدر می خندم که غم از روی رود .سهم من از دوری تو چیزی جز دلتنگی به اندازه دریاها ، نگاهی تاریک همچون شب های بدون مهتاب و لحظه هایی که ثانیه به ثانیه می گذرند ، پس ای دوست بشنو صدای دلتنگی مرا

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

آن سوی دلتنگی ها همیشه خدایی هست که داشتنش جبران همه نداشتن هاست .

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

دلم برای کسی تنگ است که طلوع عشق را به قلب من هدیه می دهد ، دلم برای کسی تنگ است که با زیبایی کلامش مرا در عشقش غرق می کند ، دلم برای تو تنگ است .


با آمدنت بهار دل پیدا شد/ بلبل به نوا آمد و گلها وا شد اى كاش كه رفتنت نمى دیدم من / با رفتن تو قیامتى بر پا شد ..

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *

ساز گلهای دلم آهنگ توست ، حس نکردی یک نفر دلتنگ توست ؟

* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
 
در جستجوی تو چشمانم از نفس افتاد ، در کجای جغرافیای دلت ایستاده ام که خانه ام ابری است ، همیشه دلتنگ توام


ایـن روزهـا بـه هیـچ چیـز فـکـر نـمی کـنـم

حـتـی تـحـویـل سـال نـو

تـمـام فــکـر مـن تـویـی

تـویـی کـه نـیستـی !
.
.
.
.
گفتی مسافری و من آنقدر عاشقم که

سال هاست نماز دلم را شکسته میخوانم
.
.
.
.
بـه دلــم میگویـم :

آن یوســفی هم كه برگــشت به كنعانش

استثنا بـود تو غمـت را بـخور
.
.
.
.
هــیچ وقت بهش نگــو دوستش داری ...چــون حتمـا دلت رو میشکـنـه ...
.
.
.
.
هــــی با تـــو ام!

این روز هــا از کنـار مــن که میگــذری

احتیــاط کـن

هزاران کارگــر در مــن

مشغـــول کارنــد

روحیــه ام در دســت تعویض اســت
.
.
.
.
وَ روزی می‌رسَد كه تـُهی می‌شَوی

از باوَری كـه بـه خاطرَش ،

روزگاری باوَرهایَم را تـكه تكه كَردی
.
.
.
.
وقتى دیدى ،

ناراحتى یا خوشحالیت

براش فرقى نمى کنه...

دیگه وقتشه فراموشش کنى!
.
.
.
.
دیگر نمی توانم متن های طولانی را
تا آخرش بخوانم
تقصیر خودت بود
آمدی
رفتی...
به هرچه کوتاه
عادتم دادی...
.
.
.
.
استعداد عجیبی در شکستن داری ،

قلب ، غرور ، پیمان

استعداد عجیبی در نشستن دارم ،

به پای تو ، به امید تو ، در انتظار تو
.
.
.
.
واقعیت است جاذبه تو

از بس جذابی

می خواهم تو را به نیوتن ثابت کنم . . . !
.
.
.
.
روزهای تعطیل سخت تــر می گذرد،

زیرا که میدانم

وقت داری به من بیندیشی؛

ولی نمی اندیشــی ....!
.
.
.
.
مـن از چـشـمـــان " تـــو " چـیـزی نـمـیـخـواهــم

بــه جـــز ،

گــــاهی . . .

نــگــاهـی . . .

اشـتـبـاهـــی

 




آخر چه شد که این همه نامهربان شدی
چیزی که خوش نداشتم ای دوست! آن شدی . . .





زحمت چه می کشی پی درمان من ای دوست
ما به نمی شویم و  تو بدنام می شوی . . .




بس که نادیدنی از دوست و ز دنیا دیدم
روشنم گشت که آسایش نابینا چیست . . .





سرنوشتم اگر اینست که می بینم
حکم تغییر قضا را به که باید گفت؟
آی خط خوردگی صفحه پیشانی من!
این همه خط خطا را به که باید گفت . . . ؟




کسی لاف
وفا داری زند با بی وفای خود
که او را بهر خود خواهد، نه او را از برای خود . . .






ز نامردان علاج درد خود جستن، بدان ماند
که خار از پا برون آرد کسی، با نیش عقربها . . .





چه خلاف سر زد از ما که، در سَرای بستی
بر دشمنان نشستی، دل دوستان شکستی





از تو
وفا نخیزد، دانی که نیک دانم
از من جفا نیاید دانم که نیک دانی . . .





از زندگانی ام گِله دارد جوانی ام
شرمنده جوانی از این زندگانی ام
دارم هوای صحبت یاران رفته را
یاری کن ای اجل که به یاران رسانی ام . . .






از گلوی خود بریدن وقت حاجت همت است
ورنه هرکس وقت سیری پیش سگ نان افکند . . .





پدرم گفت و چه خوش گفت که در مکتب عشق
هر کسی لایق آن نیست که بردار شود . . .




 رفیق بی
وفا را کمتر از دشمن نمی دانم
شوم قربان آن دشمن که بویی از وفا دارد . . .





گر بر سر نفس خود امیری مَردی / ور بر دگری نکته نگیری مَردی
مَردی نبُود فتاده را پای زدن / گر دست فتاده ای بگیری مَردی . . .



نی خداحافظ به من گفتی و نی کردی وداع
از برم بیگانه وار، ای آشنا رفتی، برو . . .

دوریت زمستانی دیگر است ، کمتر از من دور شو ، باز سرما خورده ام


 * * * * * * * * * * * * * * * * *


با یاد تو این ستاره ها رنگی بود / این دفتر خاطرات من سنگی بود

از درس کلاس عاشقی سهمم باز / یک زنگ فقط دوری و دلتنگی بود


 * * * * * * * * * * * * * * * * *

در هجوم لحظه های پوچ جدایی ، سکوت تنها یادگار با تو بودن است


 * * * * * * * * * * * * * * * * *

معلمم به خط فاصله می گفت خط تیره، خوب می دانست فاصله ها چه به روزگار آدمها می آورد!

 
* * * * * * * * * * * * * * * * *

ما پیغام دوست داشتنمان را با دود به هم میرسانیم
نمیدانم آنسو برای تو تکه چوبی هست؟
من که این سو
جنگلی را به آتش کشیده ام!


 
* * * * * * * * * * * * * * * * *


سرم را شاید بتوانند دیگران گرم کنند
اما وقتى تو نیستى
هیچکس نیست دلم را گرم کند!

 
* * * * * * * * * * * * * * * * *

تمام عمر مرا مهر آشنایی برد / تمام عشق مرا داغ بی وفایی برد
گذشت عمر و نیامد نگار و من مردم / بگوش او برسانید از جدایی مرد
 * * * * * * * * * * * * * * * * *

فراق و دوریت دیوانه ام کرد / چو مجنون راهی ویرانه ام کرد
چنان داغی به دل ماند از جدایی / که با هر آشنا بیگانه ام کرد

 
* * * * * * * * * * * * * * * * *


دمی فکر رهایی را نکردم / خیال آشنایی را نکردم
جدایی را گمان کردم ولیکن / گمان این جدایی را نکردم


 
* * * * * * * * * * * * * * * * *

تا نباشد جدایی ها کس نداند قدر یاران ، کویر خشک می داند بهای قطره ی باران

 
* * * * * * * * * * * * * * * * *

به لب های تو می سازم کلامی / سرود آشنایی یا سلامی
ندارم جز غم عشق تو در سر / ولی افسوس که از من جدایی


 
* * * * * * * * * * * * * * * * *

می نویسم خاطرات با اشک و آه / در شبی تاریک و غمگین و سیاه
می نویسم خاطرات از روی درد/ تا بدانی دوریت با من چه کرد

 
* * * * * * * * * * * * * * * * *

ﻣــﻦ ﺍگــر مـی خـﻨـﺪﻡ ﺗـﻨـﻬﺎ ﺑـﻪ ﺍﺟـﺒـﺎﺭ ﻋـﻜـــﺎﺱ ﺍﺳــﺖ ﻭگـرﻧﻪ بی تو…
مــن ﻛـﺠـﺎ؟ خــنــدﻩ ﻛـــﺠــﺎ؟

داستان عاشقانه زیبا.هیچکس

چشماشو بست و مثل هر شب انگشتاشو کشيد روی دکمه های پيانو .
صدای موسيقی فضای کوچيک کافی شاپ رو پر کرد .
روحش با صدای آروم و دلنواز موسيقی , موسيقی که خودش خلق می کرد اوج می گرفت .
مثه يه آدم عاشق , يه ديوونه , همه وجودش توی نت های موسيقی خلاصه می شد .
هيچ کس اونو نمی ديد .همه , همه آدمايي که می اومدن و می رفتن
همه آدمايي که جفت جفت دور ميز ميشستن و با هم راز و نياز می کردن فقط براشون شنيدن يه موسيقی مهم بود .
از سکوت خوششون نميومد .
اونم می زد .
غمناک می زد , شاد می زد , واسه دلش می زد , واسه دلشون می زد .
چشمش بسته بود و می زد .
صدای موسيقی براش مثه يه دريا بود .
بدون انتها , وسيع و آروم .
يه لحظه چشاشو باز کرد و در اولين لحظه نگاهش با نگاه يه دختر تلاقی کرد .
يه دختر با يه مانتوی سفيد که درست روبروش کنار ميز نشسته بود .
تنها نبود ... با يه پسر با موهای بلند و قد کشيده .
چشمای دختر عجيب تکونش داد ... یه لحظه نت موسيقی از دستش پريد و يادش رفت چی داره می زنه .
چشماشو از نگاه دختر دزديد و کشيد روی دکمه های پيانو .
احساس کرد همه چيش به هم ريخته .
دختر داشت می خنديد و با پسری که روبروش نشسته بود حرف می زد .
سعی کرد به خودش مسلط باشه .
يه ملودی شاد رو انتخاب کرد و شروع کرد به زدن .
نمی تونست چشاشو ببنده .
هر چند لحظه به صورت و چشای دختر نگاه می کرد .
سعی کرد قشنگ ترين اجراشو داشته باشه ... فقط برای اون .
دختر غرق صحبت بود و مدام می خنديد .
و اون داشت قشنگ ترين آهنگی رو که ياد داشت برای اون می زد .
يه لحظه چشاشو بست و سعی کرد دوباره خودش باشه ولی نتونست .
چشاشو که باز کرد دختر نبود .
يه لحظه مکث کرد و از جاش بلند شد و دور و برو نگاه کرد .
ولی اثری از دختر نبود .
نشست , غمگين ترين آهنگی رو که ياد داشت کشيد روی دکمه های پيانو .
چشماشو بست و سعی کرد همه چيزو فراموش کنه .
....شب بعد همون ساعت
وقتی که داشت جای خالی دختر رو نگاه می کرد دوباره اونو ديد .
با همون مانتوی سفيد
با همون پسر .
هردوشون نشستن پشت همون ميز و مثل شب قبل با هم گفتن و خنديدن .
و اون برای دختر قشنگ ترين آهنگشو ,
مثل شب قبل با تموم وجود زد .
احساس می کرد چقدر موسيقی با وجود اون دختر براش لذت بخشه .
چقدر آرامش بخشه .
اون هيچ چی نمی خواست .. فقط دوس داشت برای گوشای اون دختر انگشتای کشيده شو روی پيانو بکشه .
ديگه نمی تونست چشماشو ببنده .به دختر نگاه می کرد و با تموم احساسش فضای کافی شاپ رو با صدای موسيقی پر می کرد .
شب های متوالی همين طور گذشت .
هر روز سعی می کرد يه ملودی تازه ياد بگيره و شب اونو برای اون بزنه .
ولی دختر هيچ وقت حتی بهش نگاه هم نمی کرد .
ولی اين براش مهم نبود .
از شادی دختر لذت می برد .و بدترين شباش شبای نيومدن اون بود .
اصلا شوقی برای زدن نداشت و فقط بدون انگيزه انگشتاشو روی دکمه ها فشار می داد و توی خودش فرو می رفت .
سه شب بود که اون نيومده بود .
سه شب تلخ و سرد .
و شب چهارم که دختر با همون پسراومد ... احساس کرد دوباره زنده شده .
دوباره نت های موسيقی از دلش به نوک انگشتاش پر می کشيد و صدای موسيقی با قطره های اشکش مخلوط می شد .
اونشب دختر غمگين بود .
پسربا صدای بلند حرف می زد و دختر آروم اشک می ريخت .
سعی کرد يه موسيقی آروم بزنه ... دل توی دلش نبود .
دوست داشت از جاش بلند شه و با انگشتاش اشکای دخترو از صورتش پاک کنه .
ولی تموم اين نيازشو توی موسيقی که می زد خلاصه می کرد .
نمی تونست گريه دختر رو ببينه .
چشماشو بست و غمگين ترين آهنگشو
به خاطر اشک های دختر نواخت .
...
همه چيشو از دست داده بود .
زندگيش و فکرش و ذکرش تو چشمای دختری که نمی شناخت خلاصه شده بود .
يه جور بغض بسته سخت
يه نوع احساسی که نمی شناخت
يه حس زير پوستی داغ
تنشو می سوزوند .
قرار نبود که عاشق بشه ...
عاشق کسی که نمی شناخت .
ولی شده بود ... بدجورم شده بود .
احساس گناه می کرد .
ولی چاره ای هم نداشت ... هر شب مثل شب قبل مثل شب اول ... فقط برای اون می زد .
...
يک ماه ازش بی خبر بود .
يک ماه که براش يک سال گذشت .
هيچ چی بدون اون براش معنی نداشت .
چشماش روی همون ميز و صندلی هميشه خالی دنبال نگاه دختر می گشت .
و صدای موسيقی بدون اون براش عذاب آور بود .
ضعيف شده بود ... با پوست صورت کشيده و چشمای گود افتاده ...
آرزوش فقط يه بار ديگه
ديدن اون دختر بود .
يه بار نه ... برای هميشه .
اون شب ... بعد از يه ماه ... وقتی که داشت بازم با چشمای بسته و نمناکش با انگشتاش به پيانو جون می داد دختر
با همون پسراز در اومد تو .
نتونست ازجاش بلند نشه .
بلند شد و لبخندی از عمق دلش نشست روی لباش .
بغضش داشت می شکست و تموم سعيشو می کرد که خودشو نگه داره .
دلش می خواست داد بزنه ... تو کجايي آخه .
دوباره نشست و سعی کرد توی سلولای به ريخته مغزش نت های شاد و پر انرژی رو جمع کنه و فقط برای ورود اون
و برای خود اون بزنه .
و شروع کرد .
دختر و پسرهمون جای هميشگی نشستن .
و دختر مثل هميشه حتی يه نگاه خشک و خالی هم بهش نکرد .
نگاهش از روی صورت دختر لغزيد روی انگشتای اون و درخشش يک حلقه زرد چشمشو زد .
يه لحظه انگشتاش بی حرکت موند و دلش از توی سينه اش لغزيد پايين .
چند لحظه سکوت توجه همه رو به اون جلب کرد و خودشو زير نگاه سنگين آدمای دور و برش حس کرد .
سعی کرد دوباره تمرکز کنه و دوباره انگشتاشو به حرکت انداخت .
سرشو که آورد بالا نگاهش با نگاه دختر تلاقی کرد .
- ببخشيد اگه ميشه يه آهنگ شاد بزنيد ... به خاطر ازدواج من و سامان .... امکان داره ؟
صداش در نمي اومد .
آب دهنشو قورت داد و تموم انرژيشو مصرف کرد تا بگه :
- حتما ..
يه نفس عميق کشيد و شاد ترين آهنگی رو که ياد داشت با تموم وجودش
فقط برای اون
مثل هميشه
فقط برای اون زد
اما هيچکس اونشب از لا به لای اون موسيقی شاد
نتونست اشک های گرم اونو که از زير پلک هاش دونه دونه می چکيد ببينه
پلک هايي که با خودش عهد بست برای هميشه بسته نگهشون داره
دختر می خنديد
پسر می خنديد
و يک نفر که هيچکس اونو نمی ديد
آروم و بی صدا
پشت نت های شاد موسيقی
بغض شکسته شو توی سينه رها می کرد .


داستان غمگین شب عروسی

شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند توش. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه :

سلام عزیزم. دارم برات نامه می نویسم. آخرین نامه ی زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه. کاش منو تو لباس عروسی می دیدی. مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود؟! علی جان دارم میرم. دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم. می بینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم.

دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم. ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم. دارم میرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردی، یادته؟! گفتم یا تو یا مرگ، تو هم گفتی ، یادته؟! علی تو اینجا نیستی، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم تویی، چرا کنارم نمیای؟! کاش بودی می دیدی مریمت چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ می کنه. کاش بودی و می دیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند. علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت. حالا که چشمام دارند سیاهی میرند، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره. روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد، یادته؟! روزی که دلامون لرزید، یادته؟! روزای خوب عاشقیمون، یادته؟! نقشه های آیندمون، یادته؟! علی من یادمه، یادمه چطور بزرگترهامون، همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند. یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش.

یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری. یادته اون روز چقدر گریه کردم، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر می شه! می گفتی که من بخندم. علی حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم. هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات تو چشمای من نیافته ولی نمی دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام. روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه تو دستات. دارم به قولم عمل می کنم. هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ. پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را ندارم. نمی تونم ببینم بجای دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه. همین جا تمومش می کنم. واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی خوام. وای علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان! عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم. دلم برات خیلی تنگ شده. می خوام ببینمت. دستم می لرزه. طرح چشمات پیشه رومه. دستمو بگیر. منم باهات میام ….

پدر مریم نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و گریه می کنه. سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهار چوب در یه قامت آشنا می بینه. آره پدر علی بود، اونم یه نامه تو دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با اشک یکی شده بود. نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود. پدر علی هم اومده بود نامه ی پسرشو برسونه بدست مریم اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود. حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده. حالا دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت! مابقی هر چی مونده گذر زمانه و آینده و باز هم اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند…

❤دوست دارم❤

زن و شوهر جوانی سوار بر موتور سیکلت دردل شب می راندند.آن ها از صمیم قلب یکدیگر را دوست می داشتند.

زن جوان: یواشتر برو من می ترسم.

مرد جوان: نه،اینجوری خیلی بهتره!

-خواهش میکنم،من خیلی می ترسم

-خوب ،اول باید بگی دوستم داری!

-دوستت دارم،حالا میشه یواشتر برونی؟

-مرا محکم بگیر.

-خوب،حالا میشه یواشتر برونی؟

-باشه به شرط اینکه کلاه کاسکت مرا بردای و روی سرت بذاری،آخه نمی تونم راحت برونم،اذیتم میکنه!

روز بعد روزنامه ها نوشتند:

"برخورد یک موتور سیکلت با ساختمانی حادثه آفرید.در این سانحه که بدلیل بریدن ترمز موتور سیکلت رخ داد، یکی از دو سرنشینان زنده ماند و دیگری در گذشت."

مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود.پس بدون اینکه زن جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت خود را بر سر او گذاشت و خواست برای آخرین بار دوست دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند.

عكس خدا در اشك عاشق

قطره‌ دلش‌ دریا می‌خواست ، خیلی‌ وقت‌ بود كه‌ به‌ خدا گفته‌ بود
هر بار خدا می‌گفت : از قطره‌ تا دریا راهی ا‌ست‌ طولانی ، راهی‌ از رنج‌ و عشق‌ و صبوری ، هر قطره‌ را لیاقت‌ دریا نیست
قطره‌ عبور كرد و گذشت ، قطره‌ پشت‌ سر گذاشت .
قطره‌ روان‌ شد و راه‌ افتاد و هر بار چیزی‌ از رنج‌ و عشق‌ و صبوری‌ آموخت
تا روزی‌ كه‌ خدا گفت : امروز روز توست ، روز دریا شدن ، خدا قطره‌ را به‌ دریا رساند ، قطره‌ طعم‌ دریا را چشید ، طعم‌ دریا شدن‌ را اما... 
روزی‌ قطره‌ به‌ خدا گفت : از دریا بزرگتر ، آری‌ از دریا بزرگتر هم‌ هست ؟ 
خدا گفت هست
قطره‌ گفت : پس‌ من‌ آن‌ را می‌خواهم ، بزرگترین‌ را ، بی‌نهایت‌ را
خدا قطره‌ را برداشت‌ و در قلب‌ آدم‌ گذاشت‌ و گفت : اینجا بی‌نهایت‌ است
آدم‌ عاشق‌ بود ، دنبال‌ كلمه‌ای‌ می‌گشت‌ تا عشق‌ را توی‌ آن‌ بریزد ، اما هیچ‌ كلمه‌ای‌ توان‌ سنگینی‌ عشق‌ را نداشت ، آدم‌ همه‌ عشقش‌ را توی‌ یك‌ قطره‌ ریخت ، قطره‌ از قلب‌ عاشق‌ عبور كرد و وقتی‌ كه‌ قطره‌ از چشم‌ عاشق‌ چكید ، خدا گفت : حالا تو بی‌نهایتی ، چون كه‌ عكس‌ من‌ در اشك‌ عاشق‌ است