آخر چه شد که این همه نامهربان شدی
چیزی که خوش نداشتم ای دوست! آن شدی . . .
زحمت چه می کشی پی درمان من ای دوست
ما به نمی شویم و تو بدنام می شوی . . .
بس که نادیدنی از دوست و ز دنیا دیدم
روشنم گشت که آسایش نابینا چیست . . .
سرنوشتم اگر اینست که می بینم
حکم تغییر قضا را به که باید گفت؟
آی خط خوردگی صفحه پیشانی من!
این همه خط خطا را به که باید گفت . . . ؟
کسی لاف وفا داری زند با بی وفای خود
که او را بهر خود خواهد، نه او را از برای خود . . .
ز نامردان علاج درد خود جستن، بدان ماند
که خار از پا برون آرد کسی، با نیش عقربها . . .
چه خلاف سر زد از ما که، در سَرای بستی
بر دشمنان نشستی، دل دوستان شکستی
از تو وفا نخیزد، دانی که نیک دانم
از من جفا نیاید دانم که نیک دانی . . .
از زندگانی ام گِله دارد جوانی ام
شرمنده جوانی از این زندگانی ام
دارم هوای صحبت یاران رفته را
یاری کن ای اجل که به یاران رسانی ام . . .
از گلوی خود بریدن وقت حاجت همت است
ورنه هرکس وقت سیری پیش سگ نان افکند . . .
پدرم گفت و چه خوش گفت که در مکتب عشق
هر کسی لایق آن نیست که بردار شود . . .
رفیق بی وفا را کمتر از دشمن نمی دانم
شوم قربان آن دشمن که بویی از وفا دارد . . .
گر بر سر نفس خود امیری مَردی / ور بر دگری نکته نگیری مَردی
مَردی نبُود فتاده را پای زدن / گر دست فتاده ای بگیری مَردی . . .
نی خداحافظ به من گفتی و نی کردی وداع
از برم بیگانه وار، ای آشنا رفتی، برو . . .
+ نوشته شده در ساعت توسط صـــدف
|